تاریخچه شهروندی، از دولت‌شهرهای یونان تا شوروی و آلمان نازی

7 نوامبر 2016، ساعت 12:00

نخستین‌بار، در یونان باستان بود که مردم در دولت‌شهرها خود را در نوعی پیوند با یکدیگر یافتند که مفهوم آن با پیوند خویشاوندی، قومی یا قبیله‌ای فرق داشت. انسان‌ها می‌توانستند در دولت‌شهرها لزوماً نه خویشاوند، اما در پیوند باشند. عامل پیوند آنان زندگی اجتماعی در چارچوب دروازه‌های یک شهر بود.

یونان

شاید عجیب به نظر برسد که نخستین مفاهیم شهروندی،‌ در تقابل با بردگی ظاهر شده باشند.

نخستین‌بار، در یونان باستان بود که مردم در دولت‌شهرها خود را در نوعی پیوند با یکدیگر یافتند که مفهوم آن با پیوند خویشاوندی، قومی یا قبیله‌ای فرق داشت. انسان‌ها می‌توانستند در دولت‌شهرها لزوماً نه خویشاوند، اما در پیوند باشند. عامل پیوند آنان زندگی اجتماعی در چارچوب دروازه‌های یک شهر بود.

آن‌چه در تمدن‌های مشرق‌زمین -مانند چین و ایران- می‌گذشت، با مناسباتی که ۸ قرن پیش از میلاد، در دولت‌شهرهای یونان برقرار شد، چندان قرابتی ندارد. شاید یکی از دلایل آن، عدم وجود برده‌داری در تمدن‌های شرقی -به شکل رایج آن زمان یونان و روم باستان- باشد.

شهروندی در یونان، به صورت خودکار باشندگان دولت‌شهرها را از بربرها که در آن هنگام اقوام وحشی شمرده شده و به بردگی گرفته می‌شدند، متمایز می‌ساخت. یک شهروند یونان ممکن بود به دلیل عدم توانایی در پرداخت بدهی، تا زمان بازپرداخت برده‌ٔ شهروندی دیگر شود، لیکن جدا از این‌گونه وقایع، آزاد شمرده می‌شد.

با این حال، شهروندی از آن مردان یونانی آزاد (به دنیا آمده از پدر و مادری آزاد) بود و نه تنها بردگان، بلکه زنان، خارجیان  و مهاجران را شامل نمی‌شد. ایدهٔ شهروندی به مانند فالانژهای یونانی بود. فالانژ در لغت یونانی به نام انگشت است و فالانژها پیاده‌نظام‌هایی بودند که مانند انگشتان‌ دست، شانه‌ به شانهٔ یکدیگر قرار می‌گرفتند؛ طوری که سپر یکی، محافظ دیگری شود. آرایش جنگی آنان به طوری بود که حضور و انجام وظیفهٔ تمامی جنگ‌جویان در کنار یکدیگر، ضامن بقای آنان محسوب می‌شد و اگر یکی به وظیفه‌اش عمل نمی‌کرد، تمام سیستم دچار مشکل می‌شد.

وظیفهٔ شهروندی افراد یک جامعه، به مانند فالانژها تصویر می‌شد. اگر کسی شهروند بود، می‌بایست شانه به شانه دیگر شهروندان بایستد و وظایف خود را در قبال جامعه و در برابر دشمن خارجی انجام دهد.

اسپارتی‌ها پیش از آتنی‌ها مفهوم شهروندی را بسط دادند. شهروندی اسپارت بر پایه برابری میان طبقه‌ای نخبه از جنگ‌جویان بود که «شهروندان کامل» اسپارت نامیده می‌شدند و مردانی بودند که تعالیم نظامی را پشت سر می‌گذاشتند و در ۳۰ سالگی، صاحب زمینی به اسم کلروس می‌شدند. آن‌ها برای از دست ندادن شهروندی می‌باست قادر به پرداخت هزینه‌های آب و غذای خود می‌بودند.

در میان اسپارت‌ها، مسئله جنگ‌جو بودن، شهامت و وفاداری، نسبت به سایر دولت‌شهرهای یونان در درجه بالاتری از اهمیت قرار داشت. آن‌ها فالانژهای ماهری بودند و برای آنان، خدمت نظام یکی از شروط شهروندی شمرده می‌شد. زنان در اسپارت نسبت به آتن آزادی‌های بیشتری داشتند و می‌توانستند حق مالکیت داشته باشند.

شهروندان اسپارتی‌ها معروف بودند که با هم به صورت کمونی غذا درست می‌کنند و می‌خورند، در مصرف صرفه‌جویی می‌کنند، دیسیپلین بالایی دارند و در مقاطع خدمت، به صورت اشتراکی زندگی می‌کنند.

لیکن آتنی‌ها نظر چندان مساعدی نسبت به روش زندگی اسپارتی‌ها نداشتند. با این‌که افلاطون سبک زندگی نظامیان اسپارتی را ستوده است و حتی غذای اشتراکی برای تقویت پیوندهای مشترک را از نقاط قوت اسپارت‌ها می‌داند، شاگرد او ارسطو در نسل بعد، با استادش مخالفت می‌کند.

ارسطو رویکرد کمون محور اسپارت‌ها برای شهروندی را رد می‌کند و شهروندان را بر مبنای مواردی چون سن و سال، متفاوت می‌داند (برای مثال، ارسطو، جوانان را شهروندان توسعه‌نیافته می‌داند که خرد آنان متمایز از مسن‌ترها و بنابراین درجه شهروندی آنان، متفاوت است)، با این حال، او اذعان دارد که درجه‌گذاشتن برای شهروندی سخت است. شهروندی از دیدگاه ارسطو یک امتیاز است. او می‌گوید که شهروندان بر غیرشهروندان حق حاکمیت دارند.

ارسطو همچنین با نظر استادش مبنی بر حق شهروندی زنان مخالف بود. او انسان را حیوانی سیاسی می‌دانست و فکر می‌کرد که طبیعت زنان با سیاست نمی‌خواند و به همین دلیل امکان احتساب به عنوان شهروند را ندارند.

تا این‌جا، شهروندی محل تمایز یا بهتر بگوییم، محل تبعیض میان آزاد و برده، خودی و غیر خودی، زن و مرد، بالغ و کودک است.

روم باستان

در روم باستان مفهوم کلی شهروندی مانند یونان بود. مع‌الوصف، مفهوم شهروند درجه دوم، زاده این امپراتوری است.

خلاف یونیان که در صورت فتح هر مکانی، ساکنان را به بردگی می‌بردند، رومیان به ساکنان شهر شکست‌خورده این امکان را می‌دادند که جزو امپراتوری شوند و «شهروندان درجه دوم» به حساب آیند.

این افراد، نمی‌توانستند در تصمیم‌گیری‌های سیاسی شرکت کنند و حق رأی نداشتند؛ اما می‌توانستند از مزایای قانونی اجتماع استفاده کنند، قراردادهای اقتصادی ببندند و با شهروندان درجه یک روم ازدواج کنند.

رفته رفته امتزاج این شهروندان، به یک روم چندفرهنگی ختم شد که دارای فرهنگی مشابه، بازی‌های مشترک و مراسم مورد قبول عموم شهروندان بودند. در سده‌های بعدی، به کل این شهروندان در مجموع، رومانیت‌ها یا رومی‌ها گفته شد.

شهروندی درجه یک در روم، تمایز دیگری نیز داشت و آن، فرق میان طبقات اجتماعی در شهروندی بود. شهروندی برای طبقات ثروتمند و دارای موقعیت اجتماعی بالا، شانس بالقوه‌ای برای اتخاذ پست‌های مهم و موقعیت‌های سیاسی به حساب می‌آمد اما برای طبقات فقیر، تنها نوعی آرامش خیال بود مبنی بر این که ius privatum یا امنیت حریم خصوصی آنان حفظ شود؛ یا به عبارتی، به بردگی گرفته نشوند، زن و فرزند و محصول زمین‌شان غصب نشود و بتوانند در دادگاه‌ها اقامه دعوا کنند. در واقع، آن‌ها نیز شهروندانی درجه دو بودند اما تحت نام شهروندان کامل امپراتوری روم قرار داشتند.

پدیده شهروندی، به نوعی حق مالکیت، امنیت و تمایز با غیر را به دارندگان آن اعطا می‌کرد. شهروندان می‌توانستند در برخی دادگاه‌ها از دیگری شکایت کنند و به شکایت شهروندی دیگر پاسخ گویند.

قرون وسطی تا دوران مدرن

با افول امپراتوری روم و ظهور اروپای مسیحی، نظام سیاسی و مذهبی در هم آمیختند. به عبارتی، همپوشانی قدرت‌های اقتصادی، نظامی، سیاسی و مذهبی، جایی برای حقوق انسان‌های عادیِ تحت نفوذ اشراف و روحانیون باقی نگذاشت.  

انسان عادی، رعیت ارباب فئودال بود و وظیفه‌اش، وفادار ماندن به ارباب و شاه. حتی در زمان جنگ و در مواردی که لزوم پیوستنش به ارتش ارباب حس می‌شد، جنگیدن او نیز انجام وظیفه به حساب می‌آمد.

انسان عادی از دید روحانیت، یعنی دیگر شریک قدرت، نه تنها شهروند، بلکه حتی لزوماً به عنوان انسانی آزاد نگریسته نمی‌شد. هر از گاه، انسانی در صلیب سوزانده می‌شد تا روح شیطانی و جادویی‌اش از بین برود و رمهٔ چوپان بزرگ که عیسی مسیح نام داشت، به سلامت به سوی بیشه سرسبز بهشت هدایت شود. همان زمان که در شرق و زمان سلطان محمود، انگشت در جهان کرده و قرمطی می‌جستند، در اروپا نیز عده‌ای ساحر و جادوگر شکار می‌کردند.

نخستین ترک‌ها در این سیستم، با ماگنا کارتا (منشور کبیر) در سال ۱۲۱۵ رقم خورد. در آن سال، اسقف کلیسای کانتربری انگلستان، برای صلح‌دادن میان پادشاه جان لکلند و گروهی از بارون‌های شورشی،‌ معاهده‌ای را پیشنهاد کرد که سیستم هرمی قدرت را با به رسمیت شناختن برخی حقوق بارون‌های شورشی، متزلزل می‌کرد. مع‌الوصف، هنوز تا به رسمیت شناختن حق مردم برای زیستن در جامعه، راه زیادی مانده بود.

ورود جنبه سکولار قدرت، پس از قرن ۱۶ میلادی بود که ابتدا کلیسا را جدا کرد و سپس، سیستم وفاداری صرف رعیت به ارباب یا شاه، جای خود را به  La raison d'etat یا به بیان امروزی، منافع ملی، داد. در این مرحلهٔ تاریخی، جرم نیز دیگر «نقض عهد و شکستن پیمان با شاه یا ارباب» نبود، بلکه تبدیل شده بود به یک ترم دیگر: «خیانت به منافع ملی».

در قرون وسطی، فرق میان اشراف، اعیان و عوام، جایی برای برابری نمی‌گذاشت. ظهور شهروندی را می‌توان با اولین جوانه‌های جمهوری‌خواهی یا مشروطه‌خواهی در اروپا همزمان دانست؛ همان هنگام که سیستم دولت-ملت پا گرفته بود.

قرون ۱۸ و ۱۹ میلادی، زمان تشکیل کشورها، تقویت ارتش‌های ملی و در کنار آن، اندیشه‌های جدید بود. جان استوارت میل در قرن نوزدهم میلادی، بیان کرد که زن و مرد در نقش اجتماعی فرقی ندارند و باید در زمینهٔ شهروندی، حقوقی برابر داشته باشند.  

از سوی دیگر، میهن، مفهوم و محدوده‌ای مرزی یافت و شهروندی با خون و خاک در هم آمیخت. شهروندی معمولاً با زاده‌شدن در یک محدوده و عمدتاً از والدین بومی، تعریف می‌شد. با این حال، دولت-ملت‌ها در اکثر مواقع از خارجیانی که مهارت‌های مهم و حیاتی داشتند، استقبال می‌کردند. پدیدهٔ اعطای تابعیت نیز رفته رفته صورت حقوقی خود را یافت.

ملی‌گرایی اما در دوران مدرن با اندیشه‌های جدید، از سویی نفی شد و از سوی دیگر به حدی تقدیس شد که یکی از بزرگ‌ترین جنایت‌های تاریخ بشری را رقم زد و هزاران نفر را در اروپا با طناب فاشیسم و نازیسم به کام مرگ فرستاد.

آلمان نازی

دولت-ملت، تا جایی پیش رفت که خاک و خون نه تنها مقدس، بلکه مایهٔ برتری و حتی نابودی دیگران محسوب شد. نازیسم، نسخهٔ آلمانی فاشیسم قرن بیستمی، یکی از پرچمداران این عقیده بود.

در آلمان نازی، اهالی کشور به سه دسته تقسیم می‌شدند: شهروندان، ساکنان [در مفهوم افراد مقیم] و بیگانگان.

نخستین دسته، یعنی شهروندان، حقوق کامل داشتند و وظایفی نیز در قبال این حقوق به عهده می‌گرفتند. شهروندی تنها به مردان آلمانی [از نژاد آریا] تعلق می‌گرفت که خدمت نظام را انجام داده باشند و حق شهروندی، می‌توانست هر زمان از سوی دولت، لغو شود.

قانون شهروندی رایش سوم در ۱۹۳۵، برای شهروندی، ملاک نژادی گذاشته بود و به همین دلیل، یهودیان و دیگر کسانی که نمی‌توانستند آلمانی بودن [آریایی‌ بودن] خود را از نظر نژادی ثابت کنند، به حق شهروندی دسترسی نداشتند.

گروه دوم، افراد مقیم غیر آریایی کشور بودند. یعنی تمام کسانی که در آلمان به دنیا آمده بودند؛ حتی چندین نسل آن‌ها نیز در آلمان به دنیا آمده بود اما در چارچوب تعاریف، آریایی محسوب نمی‌شدند. آن‌ها حق رأی نداشتند؛ هیچ پست مهم دولتی را نمی‌توانستند اتخاذ کنند و هیچ‌کدام از حقوق پایه‌ای شهروند آریایی را نداشتند.

لازم به ذکر است که تمامی زنان، به صرف زن بودن، مقیم حساب می‌شدند و استاتوی شهروندی شامل حال آنان نمی‌شد و تنها در صورتی شهروند محسوب می‌شدند که به همسری یک شهروند آلمانی درآیند یا در کنار آریایی‌‌زاده بودن، شغلی مستقل از مردان داشته باشند و بتوانند یک زندگی را اداره کنند.

سومین رسته، خارجیان بودند. یعنی کسانی که شهروند کشور دیگری محسوب می‌شدند و به آلمان مهاجرت کرده بودند. آن‌ها هیچ‌گونه حق اجتماعی‌ در هیچ زمینه‌ای نداشتند.

اتحاد شوروی

هیتلر بیش از همه، از دو گروه عمده نفرت داشت: یهودیان و کمونیست‌ها. کمونیسم از نظر او، دشمن بی‌ملاحظهٔ فاشیسم بود. شاید او حق داشت! برابری نژادی، برابری جنسیتی، شهروندی جهانی [انترناسیونالیسم] و خواسته‌هایی بسان این‌ها که سوسیالیست‌ها به دنبالش بودند، هیچ سنخیتی با آن‌چه او و سایر فاشیست‌ها بدان عقیده داشتند، نشان نمی‌داد.

با این که قدمت اندیشه‌های سوسیالیسم به پیش از مارکس و انگلس می‌رسد، منتها نخستین مجموعه‌ای در جهان که چهار دهه پس از مرگ مارکس، بر مبنای قرائت لنین از اندیشه‌های او تشکیل شد، در ابتدا تلاش کرد تا مفاهیم برابری‌خواهانه را مد نظر قرار دهد.

فارغ از مشی آتی و فرجام شوروی، تنها یک سال پس از انقلاب و وقتی که هنوز کشور در شرایط هرج و مرج پسا انقلابی به سر می‌برد، نخستین قانون اساسی، شهروندی را به هر کسی، حتی شهروند خارجی، که در داخل قلمرو این کشور انقلابی زندگی کند، اعطا کرد. شهروند می‌بایست در صورت داشتن توان کار، در کنار طبقهٔ کارگر کار کند. این قانون، برابری حقوقی را برای تمام شهروندان، فارغ از هر گونه تفاوت نژادی یا ملیتی، محترم می‌دانست. و هر گونه فشار بر هر اقلیت یا نژاد را علیه بنیان‌های قانونی جماهیر شوروی می‌دانست.

اتحاد شوروی از نخستین کشورهای دنیا بود که حق رأی را از همان سال اول تأسیس، برای زنان و مردان، فارغ از مذهب، ملیت، قومیت و غیره… به رسمیت شناخت. تنها شرط رأی دادن، رسیدن به ۱۸ سالگی در روز انتخابات بود.

قانون اساسی بعدی اتحاد شوروی، شهروندی جهانی کشور شوراها را به تمامی اعضای هر جمهوری که عضو آن می‌شد، اعطا می‌کرد و صرف حضور در آن کشور و قبول تابعیت، متضمن حقوق برابر بود. حقوقی انسانی که در عمل، در دوران سیاه حکومت استالین به شدت نقض و جان انسان‌ها به سادگی بازیچه دستگاه قدرت شد.

شهروندی، جهان و شهروندیِ جهان

آلمان نازی در جنگ جهانی دوم شکست خورد و به تاریخ پیوست. شوروی، چند دهه بعد فروپاشید. آن‌چه میراث تجربه جهانی انسان مدرن در امر قانون‌گذاری در زمینه شهروندی است، اکنون تحت تأثیر پدیده‌هایی چون مهاجرت، اختلاف سطح تولید و ثروت ملی، محل تولد، تفاوت فرهنگی، آسیمیلاسیون و فراتر از همه، نژاد، قرار گرفته است.

یک سیستم حقوقی ایده‌آل و قوی [از نظر ارزش‌های انسانی] برای هر کشوری در دنیا، باید متضمن برابری شهروندانش، فارغ از جنسیت، نژاد، عقیده و مذهب باشد. در چارچوب بزرگ‌تر و بین‌المللی، تبعیض میان انسان‌ها بر مبنای مکان تولد، خون و خاک، عاملی است که می‌بایست تدابیر لازم برای رفع آن‌ در حقوق بین‌الملل، بیش از پیش، اندیشیده شود.