مجله حقوق ما:
در این شماره از 'مجله حقوق ما'، از دکتر ناصر همتی، روانپزشک و عضو رسمی انجمن روانپزشکان ایران، در مورد عواقب روانی استراق سمع بر جامعه و فردی که مورد شنود قرار گرفته، پرسیدیم. پاسخ به این پرسش از زبان دکتر همتی به صورت کامل در ذیل آمده است.
برای خواندن فایل پیدیاف شماره ۱۳۷ مجله حقوق ما، کلیک کنید
***
خواستهاند که متنی در مورد پیامدهای روانی «استراق سمع» بنویسم. اگر این متن منتشر شود احتمالاً عنوانی مرتبط با همین خواهد داشت و آن عنوان، خواننده را آمادهی نوشتهای با ارجاعات مکرر و اسامی متعدد خواهد کرد. خوب یا بد، در این یادداشت از هیچ ارجاعی خبری نیست.
نداشتنِ خلوت، خلوتی امن، چه احساسی به شما خواهد داد؟ به این موقعیت فکر کردهاید که هیچ جایی در کشور و شهر خودتان، در خصوصیترین کُنج منزلتان، احساس امنیت نکنید؟
اگر پوشش را برای آرامش بخواهید (و نه فقط برای گریز از سرما یا حضور در یک مهمانی و ...) عُریانی چه حسی به شما خواهد داد؟ در جامعهای که لباس، حتی رنگِ آن، جنبههایی اخلاقی پیدا میکند یک آدمِ برهنه چهگونه باید زیر سنگینی نگاهها تاب بیاورد و نشکند؟
«آدمها» که میگویم منظورم آدمهایی نیست که شما را در بستر، عریان دیدهاند و میبینند؛ یا دوستانی که پیششان با یک زیرپوش و شورت هم راحت هستید؛ نه! آدمهایی که میخواهند شما را برهنه کنند؛ لباستان را بکَنند؛ جیبِ ذهنتان را بزنند؛ لُختتان کنند و بعد جار بزنند که «پادشاه لخت است».
آدمهایی پنهان که نمیبینیدشان اما میدانید هستند. چهره ندارند و اگر هم داشته باشند، نقاب زدهاند (وقتی در دیدرسِ شما هم نیستند نقاب بر چهره دارند). آدمهایی که «گمنام»اند امّا برای آدمی ناموَر کار میکنند که هنوز کسیاش ندیده. آدمی که امرش مطاع است و حرفش - هرچه که باشد - دستور خدا است.
این آدمها میتوانند شما را حین حمام کردن دید بزنند و احساس «قُربت» کنند! میتوانند صدای زنِ شما را، صدای شوهرتان را وقتِ خفت-و-خیز بشنوند. حتی شاید «آه» شما و همبسترتان را حین ذکر و بر سرِ سجاده به یاد بیاورند و منّتاش را سرِ خدا بگذارند.
آدمهایی که پِشت تمام قابهای خانه پنهان شدهاند؛ لای کابینتها، بین کتابها؛ حتی قاطیِ شامپویی که به سرت میزنی یا سوپی که سر میکشی. آدمهایی که پیش از تو ماشینت را استارت میزنند.
آدمهایی که پیش از تو به بیمارت سلام میکنند؛ بیماری که اتاقِ درمان را امن پنداشته و آمده است که از هرآنچه ناگفتنی است بگوید؛ بگوید که فقط «تو» بشنوی اما تو مطمئن نیستی. قسم خوردهای که «رازدار» مراجعینات باشی اما کسانی دیگر هم هستند که قسم خوردهاند هر رازی را برای رضای خدا فاش کنند. کسانی که برای ستّارالعیوب کار میکنند.
احساس میکنی برهنهای و هر کسی هم که نزد تو است برهنه است؛ زنت، شوهرت، خواهرت، پدر و مادرت. احساس میکنی کسی برهنهات کرده و هر کسی را که تو پوشیده میخواهی برهنه میبیند. بر تنات حاکم نیستی. بر زبانات. حق حاکمیت تو بر ذهنات، کلامت و بدنات سلب شده است. فکر میکنی که end-to-end encrypted بیمعنی است.
سلام میکنی اما دیگران فقط سر تکان میدهند (باید بتوانند بعداً بگویند که سر تکان دادنشان به قصد جواب سلام نبوده؛ خواستهاند بگویند که نمیشناسندت). فکر میکنی «نکند آنها هم دیدهاند؟ نکند شنیده باشند!».
میخواهی بنویسی امّا کاغذ هم میبیندت. آن آدمها صدای کلماتت را ضبط میکنند. چهرهی حرفهایت را شناسایی میکنند. هیچ چیز از آنِ تو نیست.
نمیتوانی دوست بداری. نمیتوانی به کسی بگویی که دوستش داری. باید مراقب باشی که تنها برادر بزرگ را شایستهی دوستداشتن بدانی. شاید بهتر باشد که اصلاً هیچ کسی را دوست نداشته باشی؛ نکند از تو بگیرندش. نکند آزارش بدهند.
سرد میشوی. سلام کسی را جواب نمیدهی. پیام میفرستند نمیبینی. یا میبینی و پاسخ نمیدهی که فکر کنند بیاعتنایی. تا بروند و آسیب نبینند. تنها میشوی. تنهاتر میشوی. دردناکتر این که نگرانیات برای امنیت دیگران معنای دیگری پیدا میکند: خودش را گرفته! عوض شده! فکر میکند کسی شده! و میروند.
کمکم به جایی میرسی که فقط باید با دُزدان حرف بزنی؛ همانها که لختت کردهاند. باب میل آنان حرف بزنی. از رأفتِ برادر بزرگ بنویسی. برادران گمنام را برادرت ببینی و نارضایتیشان آزارت بدهد. فکر کنی که «صلاح» همین است. «آنها» بهتر میدانند چون همه چیز را میبینند. چیزی از دیدشان پنهان نیست. فکر میکنی که حالا همه چیز درست است و «تو» آدمِ اشتباهی بودهای. اشتباه کردهای و «آنها» هستند که میخواهند همه چیز درست باشد. همه چیز تعریفشده باشد. همه حرفها باید یک معنا بدهد: وحدت. و وحدت یعنی تکثیرِ برادرِ بزرگ.
دیگر خودت را نمیشناسی. تو هم گمنام شدهای. بینام شدهای. به آینه نگاه میکنی و تصویری را میبینی که دوربینِ احتمالیِ پشت سرت ضبط میکند. حرف میزنی امّا به جای صدایی که میکروفون مخفی کنار تختت به مرکز «گزارش» میکند صدای برادر بزرگ را میشنوی. باید قبول کنی که تو، توی واقعی، همان تصویری است که او میخواهد. صدای خودت برایت غریب میشود.
کلماتت به زبان تایدپ است. حرفهایت گزارشی است. شعری که مینویسی لحن گزارشی دارد. تو فقط باید گزارش بدهی که بتوانی بنویسی. جای نقطهها و نقطهویرگولها را هم «آنها» تعیین میکنند. جایی که باید «!» بگذاری نباید سؤال کنی. اصلاً حق نداری «؟» استفاده کنی. تنها جایی که لازم است «!» بگذاری وقتی است که از دستوری سرپیچی کردهای. عادت میکنی که در پرانتز باشی. به خطهای تیرهی پیش و پس از نامت عادت کنی؛ باید بدل شوی. باید تمام ضمایر اضافه را حذف کنی. همهچیز مقیّد به آنها است. «من» فقط «او» است و «ما» یعنی «آنها». تو هر کاری کنی در دایرهی «ما»ی آنها جایی نخواهی داشت امّا باید ستایششان کنی. تو حالا یکی از آنهایی و نیستی. برای خودت بیگانهای و برای آن «آدمها» غیرخودی. به سادگی تو را کشتهاند. تو مینویسی اما به خطِ دستِ چپ حاکم. حرف میزنی اما از حنجرهی دهانهای باز به عربده. باید حرف بزنی چون سکوتِ تو آنها را راضی نمیکند. اینجا سکوت یعنی نارضایتی؛ یعنی «عنصر نامطلوب» تمکین نمیکند؛ یعنی تو از نظر «دستگاه» آدم «ناراحت»ی هستی و از نظرِ «نظام» یک معاند.