/ IHRights#Iran: Hossein Amaninejad and Hamed Yavari were executed in Hamedan Central Prison on 11 June. Hossein was arrested… https://t.co/3lnMTwFH6z13 ژوئن

نامه ناتمام ایمان حسینی‌مقدم، ملقب به "پستچی قلابی"

23 آوریل 18
نامه ناتمام ایمان حسینی‌مقدم، ملقب به "پستچی قلابی"

سازمان حقوق بشر ایران، ۳ اردیبهشت ۱۳۹۷:  سیدایمان حسینی‌مقدم که روزنامه های داخلی لقب "پستچی قلابی" را به وی دادند، درحالی برای اجرای حکم به سلول انفرادی منتقل شده که بارها اتهام تجاوز را رد کرده و آن را ساختگی دانسته بود.

بنا به اطلاع سازمان حقوق بشر ایران، سیدایمان حسینی مقدم، صبح روز یکشنبه ۲ اردیبهشت ماه توسط گارد زندان رجایی شهر کرج، به سلول‌های انفرادی این زندان منتقل شد تا حکم اعدام وی به اجرا درآید. وی به اتهام چندین فقره تجاوز به عنف به اعدام در ملأ عام در خیابان‌های تهران محکوم شده است، اما این احتمال وجود دارد که مسئولان حکم وی را مطابق معمول زندان رجایی شهر، صبح روز چهارشنبه در محوطه این زندان به اجرا درآورند.

وی طی هفته‌های گذشته مشغول ارسال تدریجی نامه‌ای برای سازمان حقوق بشر ایران بود که هنوز به پایان نرسیده است. با این وجود بخشهایی از این نامه که تا پیش از انتقال وی به سلول انفرادی تکمیل شده بود را در زیر می‌خوانید.

گنه کرد در بلخ آهنگری / به شوشتر زدند گردن مسگری

این نامه را در زمانی می‌نویسم که مشخص نیست چند روز یا ساعت دیگر باید به دار مجازاتی آویخته شوم که الحق والانصاف مرتکب جرایمی که به انتصاب داده شده است نیستم و هموطنان عزیز در این لحظات که خدا می‌داند که عمق درد این دل شکسته مرا به این نویسه سوق می‌دهد تا خطاب ایرانیان بامعرفت وسلحشوران پاک بی‌باک کشورم درد دل کنم. باشد که قطره‌ای از حب آن حمایت‌های اهل بیتی هم میهنانم را به سمت دل شکسته کودکان بیگناهم ومادری پاکدامن که شیونهای که از اعماق نازنین قلب زهراییش برخاسته و برادری که بدون پشتوانه وحمایتی و فقط باقدرت ذاتی آن جد بزرگوارش جان درکف دستان زحمتکش خود نهاده وفریاد مظلومانه‌اش به نفس نفس افتاده وهنوز بانگ یا جده سادات یا ضامن آهو یا رقیه و یا مادر دل شکسته‌اش گرچه خاموش نیست.

(سیدایمان حسینی‌مقدم) سی و چهار ساله و پدر دو فرزند نزدیک پنج سال است که در زندان رجایی شهر به انگ و افترا زندانیم. ابتدای دهه هشتاد در سن بیست و یک سالگی متاهل شدم وچندی بعد پدر دختر وپسری به نام‌های محمد علی و ملیکا شدم. آمال و آرزو‌هایم در باره آینده و اعتبار فرزندانم همت مرا دو چندان می‌کرد که بتوانم امرار معاش را باتوان بیشتری در گاراژ صنعتی و تعمیراتی سپری کنم. ورزشکار بودم ودر محل کارم شرایطی فراهم کرده بودم و ساعتی هم ورزش می‌کردم. متنفر از اعتیاد بودم و باطنا میل و رغبت زیادی داشتم که فرصت‌های که به عنوان فراغت داشتم را صرف بیمارانی که به دام اعتیاد گرفتارند کنم و آن‌ها را به سمت بهبود هدایت کنم و به اجتماع و خانواده باز گردانم و در این مسیر خود را موفق می‌دیدم.

در زندگی مشترک خود که مبنی بر توافقاتی پایه ریزی شده بود هم خود را موفق می‌دیدم و زحمات و تلاش‌هایم را به لطف خدا مفید ارزیابی می‌کردم. در ابتدای دهه نود به رغم پشتکار و برکت حاصل شده در مراودات کاری و تعاملات تجاری همه چیز خوب پیش می‌رفت و در اصناف مختلف اعتباری کسب کردم که دلم گواه بود زحماتم بی‌فایده نبوده. نگرش به عملکرد خودم در طول چند سال، شادی در باطنم ایجاد می‌کرد. خوب برایم اهمیت داشت بیمارانی که به دام اعتیاد گرفتار بودند و حالا به سلامت فکری و جسمی رسیده و به چرخه زندگی و امرار معاش برگشته بودند. من بار‌ها از سوی کانون‌های مختلف مورد تقدیر قرار گرفته بودم و ارادت و احترام زیادی را بین اشخاص و گروه‌های مختلف دارا شدم. واما مهم‌تر از همه رضایت مادرم لبخندی که در صورت خسته و پر محبش می‌دیدم حاکی از به ثمر نشستن زحمات مادرانه‌اش بود. نگاه زیبا و پر معنای او گذری بود از کودکیم تا پدر شدنم که خوب حس می‌کردم و می‌فهمیدم نگاه معصومانه و غررو آمیز او را.

مشکلات من از زمانی آغاز شد که فعالیت‌های اقتصادی من به حدی رسیده بود که ترافیک فکری برایم ایجاد کرده و اهمیت به کسانی که به من تکیه داشتند و نقش کلیدی و اساسی برای این عزیزان داشتم کمتر شد. لیکن با توجه به اینکه از نظر مالی به مراحل بسیار بالایی دست یافته بودم اما در زندگی مشترک با همسرم سردی احساس کردم.

خلاصه بگویم پول و تجمل آن ساختار ساده و بی‌آلایش را از زندگی گرفته بود و با توجه به اینکه انگیزهای پر قدرت برای مدیریت امور اقتصادی را مستقیم از کانون صمیمی خانواده دریافت می‌کردم، کم کم در زندگی مشترک و مدیریت و مراودات کاری احساس تداخل کردم. با توجه به اینکه در زندگی پدر و مادر و برادرم که باجناغ من نیز بود نقش کلیدی داشتم این مورد باعث شد آن مدیریت همیشگی خود را کمرنگ‌‌تر احساس کنم. تا جایی که حتی همسر برادرم که اصولا مشورت وهمفکری در اداره امور زندگیش را با من انجام می‌داد چندین بار درخواست کرد تا جهت مرمت ساختار
مدیریتی در امور خانواده کاری کنم. من هم پیرامون حل این مسائل در اولین فرصت مناسب با خانم افشانی (درمسیر جاده‌ای) موقعیتی فراهم کردم و درخواست تجدیدنظر در رفتار و اهمیت به کانون خانواده را خواستار شدم. پر مسلم بود که گفته‌هایم صرفا جهت بهبود اوضاع هست و به وضوح مشخص بود که اهمیتی به گفته‌ها نمی‌داد. ولی ظاهرا
موافقت با این موضوع را اعلام نمود.

شرایط اقتصادی من به جایی رسیده بود که حتی مطالباتم از مردم بالغ بر میلیارد می‌شد و در پاره‌ای از موارد در دادگاه‌های مختلفی که من خواهان مبالغ طلبم بودم هم فرصت حضور در دادگاه را نداشتم. خلاصه سرانجام در ابتدای سال نود اگر اشتباه نکنم متارکه بین من و همسرم صورت گرفت و در‌‌‌ همان زمان با خانواده‌ای آشنا شده بودم که به نظرم موجه و سلامت می‌آمدند و سه برادر و سه خواهر که یکی از برادران در یکی از کشور‌های اروپایی ویکی از خواهران هم به همین صورت مقیم کشور دیگر اروپایی بود و خلاصه ملکی در غرب تهران داشتند که سال‌ها خالی بود و داشت تبدیل به مخروبه می‌شد و از نظر سندی هم نیاز به اقداماتی داشت. این خانواده ازمن خواستند که اقداماتی در راستای فروش این ملک صورت دهم. من هم آنرا تخریب نموده و به صورت آماده به ساخت به فروش رسانیده و با مبالغ دریافت شده سهم سه تن از آنان را داده و طبق گفته خودشان سه نفر دیگر را بصورت لفظی در پروژه‌های دیگر که در حال احداث بود شریک کردم. در این زمان با خواهر کوچک این خانواده حرفهایی رد و بدل شده بود مبنی بر ازدواج. رفت و آمد‌هایی هم صورت می‌گرفت. خوب از حق نگذریم من این خانواده را خیلی موجه و با سطح فرهنگی بالایی ارزیابی کرده بودم.

چند وقتی از متارکه با همسرم نگذشته بود که انگار انفجاری در رفتار او ایجاد شده بود و مکررا درخواست شروع مجدد ورجوع به زندگی راداشت. من اصلا تصورشم را هم نمی‌کردم با وجودی که او می‌دانست من برنامه ریزی زندگی مشترک را با شخص دیگری را کرده‌ام بخواهد به زندگی من بازگردد. اما گفتم شاید محبت مادری مجبور به برگشتش کرده و دیگر اوۻاع حقیقتا تغییر کرده است. در ضمن حدس می‌زدم سرانجامی در این رجوع وجود نداشته باشد اما نمی‌خواستم اگر به امید این هست که فرزندانمان فرزند طلاق نشوند، امید خود را از دست بدهد. از طرفی هم بار‌ها و بار‌ها تصمیم مصمم همسرم را دیده بودم که دخالت‌های مادرش در آن اختلال ایجاد کرده بود و همه چیز خراب شده بود. همچنین در این مدت دخالت‌های مادرش، زندگی خواهر او را با برادرم خراب کرده بود و آن‌ها هم به مرحله جدایی رسیده بودند. فرزند مظلوم و دوست داشتتی آن‌ها هم نزد برادرم مانده بود. خلاصه با وجود اینکه تدارکات تشکیل زندگی با همسر دوم را به پایان رسانده بودم، بالاجبار رجوع مجدد صورت گرفت.

روز جمعه بود که همسر اولم از من خواست او و فرزندان را به پارک ارم ببرم. من نمی‌دانستم چه اتفاقی در حال شکل گیری است. با اتومبیل خود به درب ورودی پارک ارم رسیدیم، لحظه ورود درخواست شد مدتی روی چمن بنشینیم. در حاشیه پارک نشستیم و بعد از ما خوانواده‌ی دیگری هم روبروی ما نشستند. مرد خانواده سمت من آمد و محترمانه گفت: همسر من شما را می‌شناسد. می‌خواهم به شما نز دیک‌تر شود تا شما را بشناسد. من خوب تفهیم نشده بودم، سکوتی در
فرزندان پر انرژی خود می‌دیدم. خانم نزدیک شد و به من نگاه کرد و گفت: بله. شوهر آن زن به من زل زد و گفت: شما برای تعمیرات وارد منزل ما شدی و قصد دزدی وتعرض و اعمال منافی عفت را داشتید. مبهوت شده بودم و هر لحظه منتظر
دوربین مخفی ویا شوخی یا چیزی شبیه این بودم!!!؟؟

چهره بهت زده فرزندانم ۼرور پدرانه مرا جریحه دار می‌کرد و با وضع و حال رنجیده‌ای گفتم: چه می‌گویید، می‌دانید من کی هستم؟ من آدمی نیستم که اراجیف شما را حتی بشنوم. وقتی احساس کردم ماجرا جدی است سعی کردم که از برخورد غیر اجتماعی خودداری کنم و به خود گفتم می‌شود از طریق قانون با این افترا برخورد شدید کرد. برای همین درحالی که از خجالت اینکه مردم چه فکری دارند می‌کنند، عرق می‌ریختم با پلیس تماس گرفتم.

من دوست داشتم در کلانتری‌‌ همان لحظه همه چیز به اثبات می‌رسید ولی در آنجا پرونده تشکیل و من با سند ده میلیون تومانی که برادرم آورد تا روز دادگاه آزاد شدم. برادرم که به کلانتری آمد می‌گفت سوء تفاهم پیش می‌اید و به راحتی بی‌گناهی من مشخص خواهد شد و اعاده حیثیت می‌تواند حالم را خوب کند. با اینکه خود می‌دانستم که کی هستم و دیگران هم مرا می‌شناختند و به حیثیت من قسم یاد می‌کردند اما از فردای آزادی علی رغم گرفتاری‌های بسیار و اوضاع نابسامان برادرم با هم به همراه یک وکیل دادگستری پیگیر شدیم و به دادسرا مراجعه کردیم و متوجه شدیم که پست قضایی پرونده را به محل ارتکاب جرم ادعا شده ارسال کرده. یک ماه طول کشید تا پرونده به دادسرای شهر ری رسید و در طول م...


نامه سیدایمان حسینی‌مقدم در اینجا ناتمام مانده است.

در خصوص پرونده سیدایمان حسینی‌مقدم بیشتر بخوانید:

"من پستچی قلابی نیستم و به کسی تجاوز نکرده‌ام، برایم پرونده سازی کرده‌اند"

پسر من پستچی قلابی نیست؛ نامه مادر «ایمان حسینی‌مقدم»

تجمع خانواده سیدایمان حسینی مقدم در مقابل کاخ دادگستری در تهران